می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمی‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمی‌دانم. 

عموماً کارگرند. یا جوان‌هایی که شارژ موبایلشان تمام شده. مهمان‌اند. کسی منتظرشان است جایی. می‌خواهند بگویند که به فلان جا رسیده‌اند. موبایل لازم می‌شوند و خودشان یا موبایل ندارند یا شارژش تمام شده. درخواست می‌کنند که آقا می‌شود یک زنگ بزنم با گوشی‌تان؟ توی پیاده‌رو هستند عموماً. مگر چه می‌شود موبایلم را بدهم بهشان؟ شماره‌ای که می‌خواهند بگیرند را ازشان می‌پرسم. شماره را می‌گیرم و گوشی را می‌دهم دستشان. اما.

من احتمالاً مریضم. 

دقیقاً از آن لحظه‌ای که گوشی را می‌دهم به دستشان, یکهو ذهنم شروع می‌کند به خیال کردن که اگر الآن طرف با گوشی‌ات شروع به دویدن کند تو چه‌کار باید بکنی؟ اگر طرف گوشی باشد الآن باید چه‌کار کنی؟ اوه. چند قدم از تو دور شد. به حریم خصوصی‌اش احترام بگذار. شاید دوست ندارد تو دقیقاً بشنوی چه می‌خواهد بگوید. نه. الآن چند قدم دور می‌شود و بعد د فرار. زورت می‌رسد مثل اسب بدوی؟ اگر دوید و فرار کرد باید بپری سرش. به پیاده‌رو نگاه می‌کنم و امکان‌سنجی می‌کنم که اگر بخواهد فرار کند به کدام سمت می‌رود.

می‌ترسم.

و حالم از خودم به هم می‌خورد به خاطر این ترس، به خاطر این بی‌اعتمادی.

دیروز بدتر بود. پسر کوچکی بود که توی پیاده‌رو از من موبایل خواست. یعنی اول از یک مرد کت‌شلواری درخواست کرد. مرد گوشی‌اش را به او نداد و رد شد. بعد سراغ من آمد. با کمال میل شماره‌ای که می‌خواست را گرفتم و گوشی را به او دادم. اما باز آن فکرهای مسخره توی مغزم رژه رفتند که اگر الآن بدود برود من به او می‌رسم؟!

حالم از خودم به هم خورد. معصومیت و سادگی پسرک باز هم نتوانسته بود اعتمادم را جلب کند. بعدش اصلاً حس خوب مفید بودن نداشتم. حس بی‌اعتمادی و ترس، تمام حس خوب کمک کردن را زایل کرده بود.

نه. دوست ندارم جای آن آقای کت‌وشلواری باشم که صورت‌مسئله را پاک کرده بود و کلا گفته بود به‌هیچ‌وجه من الوجوه به آدم‌های دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی این ترس و بی‌اعتمادی بدجوری فشار می‌آورد رویم. ترسی که پوچ است. بیهوده است. ترسی که به قیمت جان و روانم نیست، اما برایم به قیمت جان و روانم تمام می شود.

در سه چهارم راه رسیدن به حق

مومن به جهان مستحکم خود

قبل از سکته کردن جر می‌خوری!

حس ,تو ,گوشی ,الآن ,هم ,تمام ,گوشی را ,حس خوب ,که اگر ,به او ,و گوشی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طلوع دوباره نوشته های آرتا خسروی خرید اکانت Ps4 | خرید اکانت ترکیبی ps4 | فروش اکانت Playstation 4|اکانت کرکی ps4 سایت خبری qshop140044 عجایب جهان معارف و تاریخ خرید لباس در اصفهان film13 تولیدی باد بزن