کتابچه را گذاشتهام جلویم. تنها نسخهای است که توی خانه دارمش: برزخ بیهویتی در سرزمین مادری». یک کتابچهی ۹۰ صفحهای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بیشناسنامه بودن بچههای مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانیها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیهی کشورها. راهحلهای پیشنهادی و.
کتابچهی جالبی شده بود. دستمان میگرفتیم و وقت دیدن آدمهای مختلف یک نسخه بهشان میدادیم که بگوییم از شکم حرف نمیزنیم و رفتهایم ته ماجرا را در آوردهایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدمهای زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعهشناسی یکی از دانشگاههای آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان میفروختیم که هزینهی آن کتابچههایی که مجانی داریم میدهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه میکنم به مکالمههایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیدهامشان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام دادهاند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا.
لایش برگهی ملاقات با یکی از نمایندههای مجلس بود. ننوشتهام جایی که چند تا نمایندهی مجلس رفتیم دیدیم. خیلیهایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس.
روز تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش اندیشه پویا در مورد داستان پیگیریهایمان توی شمارهی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارشنویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نمایندهی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود. آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک مقاله در مورد موضوع برای شمارهی فردای رومه شرق بنویس این کار را رباتوار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچوقت تیتر یک رومه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشستهام دارم فکر میکنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه میگیرند؟ آیا واقعا بچهی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه میگیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر میشود؟ آخرش آدمهایی پیدا میشوند که با این همه دوندگیها وضعشان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز میکند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان میبینم بچههایی را که به خاطر این بازیهای ما شناسنامهدار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیرهسر جیرهخوار دولتی که به خاطر خوشخدمتی به مدیرهایشان این قدر دستانداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد. نمیدانم.
مجتبی صفحهی ویکیپدیای گریگوری پرلمان را برایم فرستاد تا بخوانم. گفت که این آدم و طرز زندگیاش چهقدر حالش را خوب کرده است.
آدم خفنی بود. از آن خورههای ریاضی. کسی که توانسته بود بعد از یک قرن حدس پوانکاره (باور کنید خودم هم نمیدانم و نمیفهمم که چی چی است) را اثبات کند و عالمی را اندر کف نبوغش بگذارد. ولی مجتبی از جنبههای دیگر این آدم حظ کرده بود: از چپ بودن این آدم. راستش من هم بیش از توانایی پرلمان برای اثبات حدس پوانکاره، اندر کف آن حجم از چپ بودن این آدم شدم.
در سال ۲۰۰۶ برندهی جایزهی فیلدز شد. اما نه تنها نرفت جایزه را بگیرد، بلکه برگشت گفت: من به پول یا شهرت علاقهای ندارم؛ نمیخواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» بعدها جایزههای میلیون دلاری دیگری هم به او تعلق گرفت. اما او در خانهاش در سنپترزبورگ نشست و هیچ کدام از این جایزهها را به هیچ جایش حساب نکرد. به رئیس مرکز جهانی ریاضیدانان هم گفته بود که خودش را جزء جامعهی ریاضیدانان نمیداند و احساس تکافتادگی میکند.
به شدت هم از مصاحبه و سوژهی رسانهها و مطبوعات شدن بیزار است. مسلم است که در هیچ شبکهی اجتماعیای نیست. مسلم است که خرده روایتها از زندگیاش کم اند. و مسلم است که به فضولها اصلا روی خوش نشان نمیدهد. او جهان خاص خودش در سن پترزبورگ را به هیچ چیزی نمیفروشد.
وقتی صفحه ویکیپدیای زندگیاش را خواندم یاد جی دی سلینجر افتادم. او هم آدم تک افتادهای بود. برای خودش در یک خانهی درندشت در یک روستای دورافتاده زندگی کرد و نوشت و نوشت و نوشت و جهان را شیفتهی خودش کرد. اما دریغ از یک عکس عمومی، دریغ از یک مصاحبه، دریغ از جلسه و انجمن و. جی دی سلینجر آدم عجیب و غریبی بود. او برای کتابهایش اصلا بازاریابی نمیکرد. معرفی کتاب نمیکرد. انگار با مقتضای جهان ما نبود. او برای کتاب جدیدش تور آمریکا نمیگذاشت که شاید کتابش بیشتر بفروشد. او هم چپ بود. خیلی چپ بود.
میدانی؟ در دنیایی زندگی میکنیم که اگر اصول بازاریابی را بلد نباشی میگویند اوسکولی. اگر بلد نباشی که تکههایی از خودت را بستهبندی کنی و در اینستاگرام و لینکدین و چه و چه و چه عرضی کنی میگویند استعدادهایت را گه کردهای. اگر عکسهای پروفایلت را دائم عوض نکنی میگویند اجتماعی نیستی. اگر آخرین گندکاریهایت را در لینکدینت منعکس نکنی میگویند رزومهی درخوری نداری. آدمهایی که بازاریابی بلدند و خواندهاند و میکنند با تبختر به تو نگاه میکنند. آنها فکر میکنند که میتوانند تو را هم مثل یک بسته چای نیوشا به هر کس و ناکسی بفروشند. و تو هم با دست و پا زدنهایت برای ماندن در این جهان فکر آنها را تایید میکنی.
در این جهان دیوانه، آدمهایی مثل گریگوری پرلمان و جی دی سلینجر نایابند. آدمهایی که در لاک و خلوت خودشان فرو میروند و با چنان گنجهایی برمیگردند که آدم غرق تحسین میشود. دو به شک میشود که آیا من هم چنین گنجهایی درون خودم دارم؟ و همین شک گند میزند به همه چیز. کاری میکند که تو برگردی به خرد کردن گوشت و استخوان خودت و بستهبندی کردنش برای عرضه در شبکههای اجتماعی و دنیای قشنگ نو.
چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا. راحت است. ایران ما پر است از آدمهای چپی که برای خودشان گروهکی تشکیل دادهاند و به زمین و زمان بد میگویند و خروجی هم ندارند. اصلا کاری نمیکنند. اما این که از این جهان ببری و در مقابلش چیزهایی برای ضرب شصت نشان دادن داشته باشی دوست داشتنی است. و سخت است. خیلی سخت.
تکراریترین و خستهکنندهترین جملهای که این چند ماه شنیدهام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدمهایی با این باور نمیکنم. اولها برایشان از قواعد میگفتم. اینکه دوچرخهسواری در شهر بیدر و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی میدهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعدهی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبانهای بین شهری حداقل سرعت ماشینها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشینها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشینها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت میرانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدمهایی که برایم تجربهی تصادفهای دوچرخهایشان را گفتهاند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشینها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژهی اتوبوس حریم امنتری نسبت به خیابان است. مگر اینکه اتوبوسها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژهی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژهی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راستتر از آن وجود نداشته باشد.
مثلا اینکه اگر ماشینها کنار خیابان پارکند با فاصلهی ۱متری از آنها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده.
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدمها نمیکنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربهی خودم و هم با استفاده از تجربهی چندین سالهی سهیل به دست آوردهام صحبت نمیکنم. چون این جور آدمها بعد از شنیدن حرفهایت با یک لحن تحقیرآمیزی میگویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف میکنی و اثر مع میگذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخهسواری چه کارها که با روح و روانت میکند. مگر میفهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد.
خطری که ایان مک نیل» توی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:
نکتهی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قویتر از سیستم اسکلتی-ماهیچهای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار میکند و اجازه میدهد اکسیژن بیشتری به ماهیچههای در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوانها، رباطها، تاندونها و ماهیچههای شما به این حد انطباقپذیر نیستند. به گفتهی تیم نواکز پزشک و نویسندهی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی میتوانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوانهایتان برای این کار آماده نیستند. او میگوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبودهاند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدنشان فشار بیاورند در خطر شکستگیهای ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار میگیرند. به عبارت دیگر در حالیکه قلب و ریهها، شما را ترغیب میکنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوانها، رباطها، تاندونها و ماهیچههای شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمهی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)
راستش این نکتهی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کردهام. اولها که میرفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم میکرد. هر چهقدر که سهیل میگفت سربالایی نیست که آن باز غر میزدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم میتوانم بروم. بعد شیر شدم و مسافتهای ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخهسواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ میکنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچهها و استخوانهای کمرم به این سرعت رشد نمیکنند. درست است که نفسش را پیدا کردهام. اما استخوانها و ماهیچهها. حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشدهام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگترین خطر همین است: قلب و ریههای تو سریعتر از ماهیچهها و استخوانهایت قوی میشوند و این یک جایی بدجوری حالت را میگیرد.
۱-به دوچرخهسواران تازهکار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم دربارهی مسیرها، منظرهها و آب و هوا بحث میکنند یا در سکوت رکاب میزنند و هرگز، تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمیکنند. رفتاری که آنها به نمایش میگذارند درست مخالف صحنههای معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافهای شاهد آن هستیم: صحنهای که در آن دو نفر را سر یک میز میبینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفتوگو هستند. خیابانها، کافهها، متروها و اتوبوسها پر از اشباح شدهاند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بیوقفه دخالت میکنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این میشوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخهسواری بیگانهاند. دوچرخهسواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانهها را پس میزنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمیدانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوبارهی رابطه و مبادلهی واژهها و لبخندها شود! »
(از کتاب در ستایش دوچرخه»/ نوشتهی مارک اوژه/ ترجمهی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنهی جادهی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخهحصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خمهایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش میخواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ چشمکزن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمکزن هم علامت خطر خوبی برای ماشینها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخهحصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ.
وقتی دید نترسیدهام همینجوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت میکردم. میخواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه میرساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوهها تیغ میزد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم.
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت میرفتم و به مناظر اطراف نگاه میکردم و پا میزدم و پا میزدم.
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت میشود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفتهام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنهام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. میتوانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت میدهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:
با دوچرخه نمیتوان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات میشود؛ چرخدندهی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹
امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانهای گفتند. از آن چاق سلامتیهای دوچرخهای که این تابستان زیاد داشتهام.
دوچرخهی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخهی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آنها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعتشان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم میکند که سریع مع بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزادهی روستای همهسین را ببینم. اگر دستشویی داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعهای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمدهاند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلاها این شکلی نبودها. دوچرخهی تو چیه؟ دوچرخهی من اینه. دوچرخهی تو اینو داره؟ دوچرخهی منم تازهست. همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینیها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم.امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برایمان بوق بوق چاق سلامتی میزدند و نیسان آبیها به افتخارمان بوق ساکسیفونی میزدند.
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمکزن جلویم روشن بود و هم چشمکزن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقهها که کارگرهای شهرداری میپوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشینها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین میآمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همهی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژهی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کلهی سحر توی ایستگاهها بهم نگاه میکردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمیآمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغهای چشمکزن دوچرخههایشان را که دیدم خوشحال شدم.
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب میزدیم و تمام پهنای خط ویژهی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخهای دوچرخهای ما میگشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز میشدند. حرف میزدیم و حرف میزدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگهایش را برایمان پخش میکرد و میرفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوستداشتنیتر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزونتر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود. و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشمهایی پف آلود از کنار میدان رد میشدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشینها را از دور میدان هی میکرد که نایستند. به ما کاری نداشت.
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارممان. امیرها تخممرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیفشان را که باز کردند دیدند چند تا از تخممرغها توی همان جا تخممرغی شکسته و گند زده به کیفهای مخصوص دوچرخهشان. چکیدن زرده و سفیدهی تخممرغهای خام بر چمنهای اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت.
دانستههایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه از کتاب در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخهسواری و کشف خود حرف میزد:
نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجهی پا، آنگاه که ماشینی به میل بدن پاسخ میدهد و او را به پیش میبرد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ میشود و مناظر حرکت میکنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸
و عجیب حس آزاد داشتم. افقی که در مقابل دیدم بود فوقالعاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمیگذارد گستردگی آن افق را ببینی. ولی دوچرخه به این فکر کردم که این روزها این قدر بیپولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمیروم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی میکنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم.
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت میکردیم. وقتی میخواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان همزمان کج میشدیم و جاده را میگرفتیم و رد میشدیم. اگر دوچرخهسوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجیهای اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ میشوند. لذت همرکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن.
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخهی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخهسواریاش.
پیست دوچرخهسواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسیاش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخهاش میگرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخهسوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچهی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درختهای جنگل چیتگر و بیراهههای خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخهی کوهستان در یک جادهی خاکی. و بعد دریاچهی چیتگر. تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و ن و مردان ورزشکاری که دور دریاچه میدویدند.
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایهی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کولهی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهیتابه و املتی جانانه.
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی اینکه هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد. ما به هم اهلی شده بودیم.
بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.
توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک کردم تا سرعت بیشتری را تجربه کنم. 60کیلومتر بر ساعت داشتم سرعت می رفتم. می خواستم رکورد بزنم.
با سرعت هر چه تمام تر به پیچ رسیدم. ترمز زدم و پیچ را رد کردم که یکهو دیدم یک گله سگ جلوتر دارند شاهانه راه می روند. 7-8 تایی می شدند. دو نفر هم همراهشان بودند. نترسیدم. فکر کردم مثل بقیه ی سگ های پارک جنگلی اند. نگاهت می کنند و تو رد می شوی.
گرفتم سمت مخالف تا رد شوم. هنوز سرعتم زیاد بود. تا نزدیک شد یکهو سگ اول شروع کرد به پارس کردن. پشمالو بود و گرگی. سرعتم را ناخودآگاه کم کردم. دیدم دارد می آید سمت من و پارس می کند. یکهو انگار کک به تنبان همه شان افتاد. شروع کردند به وحشیانه پارس کردن و آمدن سمت من. از جلو حمله نکردند. با سرعت ازشان رد شدم. آخرین شان فداکارانه داشت خودش را می انداخت جلوی دوچرخه. بقیه شان افتاده بودند دنبالم. دیگر جا نداشت که از جاده آسفالت خارج شوم. با قصد زدن رفتم سمت سگ آخری. قشنگ بقیه شان را هم حس می کردم که افتاده اند دنبالم. نزدیک شدن پوزه ی یکی شان به پایم را حس کردم. پایم را آوردم بالا. پدال نزدم. راندم سمت کله ی سگ آخر. ترسید و کنار رفت و سر راه سگی قرار گرفت که داشت حمله می کرد. رفتند توی دل هم. داد و بیداد کردم که چخه، گم شید مادرسگا. همزمان دو نفری هم که آن طرف بودند داد زدند چخه چخه. سگ ها را آرام کردند. نایستادم. فرار کردم. چند پدال دیگر زدم. سگ ها چند متری دنبالم دویدند. بعد بی خیال شدند. شانس آوردم بپر و شکاری نبودند.
موقعیت نمادینی بود. سرعت گرفته بودم. داشتم لذت می بردم و سرعت می رفتم. مزاحم کسی نبودم ها. اما سرعت گرفته بودم دیگر. و همین سرعت گرفتن سگ های پاچه بگیر را حساس کرده بود.
قبلاها مثال می زدند که یک قطار تا وقتی حرکت نمی کند کسی برایش سنگ نمی اندازد. اما به محض این که حرکت می کند برایش سنگ می اندازند. کودکان نافهم سنگ می اندازند. هدفی ندارند. از جهل شان است. رفتار ناخودآگاهشان است در قبال حرکت کردن یک غول به اسم قطار. موقعیت نمادین قشنگی بود. اما به جهت قطار و بزرگی و حرکت و هم از این جهت که کودکان از نافهمی سنگ می انداختند.
ولی این روزها دیگر سنگ اندازی برای قطارها خیلی کم شده است. دیگر قطارهای بزرگ کم اند.
این روزها دوچرخه سوارهای کوچک اند که گاهی سرعت می گیرند و یکهو سگ ها سر و کله شان پیدا می شود. اگر دوچرخه سوار با صاحب سگ ها رفیق شده باشد کمی کار آسان تر است. فقط کمی. چون سگ ها به هر حال به سرعت گرفتن تو حساس اند. پاچه می گیرند. اگر هم صاحب سگ ها نباشد سگ ها به قصد دریدن و جلوی حرکتت را گرفتن به تو حمله می کنند. موقعیت کاملا نمادینی بود. هم به جهت دوچرخه سوار و خرد بودن (روزگار غول ها تمام شده) و هم به جهت سگ ها که اصولا نمی فهمند و کارشان پاچه گرفتن است. به قول ونه گات چنین است رسم روزگار!
روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما.
توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم.
دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.
یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم
استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.
خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.
خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند. سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.
این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است.
راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها، ظلم ها، رنج ها، جنایت ها اتفاق می افتد.
بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند.
توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد.
کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.
دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند، دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند.
دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند. دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند.
دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان، موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و .
دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است.
دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.
دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه. رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.
دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند.
او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود.
و دوچرخه سوار عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند.
دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.
دوشنبه بود که جزئیات لایحه ی اعطای تابعیت به بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی توی مجلس تصویب شد. یکشنبه اش کلیات با 8 رای موافق تصویب شده بود. رای قاطعی بود. اصلا باورم نمی شد. هنوز هم شک دارم که کار ما بوده یا نه. مسلما فقط ما نبودیم. درستترش این است که بگویم ما هم بودیم. برای پیگیری اش خیلی زور زدیم. با آدم های مختلفی صحبت کردیم. یک سال فقط دنبال این بودیم که ببینیم مسئله چیست و چرا نمی شود که بچه های مادر ایرانی مثل بچه های پدر ایرانی شناسنامه داشته باشند.
گزارش هم نوشته بودیم. محسن با هزار مذاکره و رایزنی بالاخره گزارشمان را توی مرکز پژوهش های مجلس چاپ کرده بود. آبان 1397 بود که گزارشمان توی مرکز پژوهش های مجلس به صورت محرمانه چاپ شد. گفته بودند گزارشتان درباره ی حقوق ن هم هست یک جورهایی و ما نمی خواهیم گزارش های حقوق ن به صورت رسمی منتشر شوند! گزارشی که وقتی روز رای گیری بهش استناد شد حس خوبی داشتم. من تا به حال کتاب چاپ نکرده ام. همیشه برایم نگران کننده بود که کتابی چاپ کنم که کسی نخردش و فقط کاغذ حرام شود. اما گزارش مرکز پژوهش ها حس خوبی داشت. به اندازه ی تیراژ یک کتاب معمولی در ایران چاپ شده بود و مبنا هم قرار گرفته بود. هر چند خروجی مجلس اصلا آن چیزی نبود که ما توی گزارشمان آورده بودیم. انتظار بالایی هم هست که همه چیز مطابق خواسته ی تو پیش برود. مطمئنا وقتی ده ها نفر نظر می دهند و اعمال نفوذ می کنند خروجی آن چیزی نمی شود که تو می خواهی. ولی ما راضی بودیم. این که بالاخره بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی می توانستند قبل از ورود به مدرسه صاحب شناسنامه شوند خودش یک قدم رو به جلو بود. همیشه تغییرات جزئی اتفاق می افتند. هیچ وقت نباید به تغییرات انقلابی اعتماد کرد.
حواشی قبل و بعد تصویب لایحه برای خودش یک کتاب است. مخالفان تغییر وضعیت خودشان یک کتاب هیجان انگیزند. از کارهایی که می کردند. زیرآب زنی هایشان. نامه های محرمانه شان علیه ما. دو سال پیش وقتی سراغشان می رفتیم که بفهمیم دردشان چیست، ما را تحویل نمی گرفتند. با ما حرف نمی زدند. می پیچاندند. ولی بعد از دو سال به جایی رسیده بودیم که برای حذف کردنمان زور می زدند.
برای من اما بیش از هر چیز تصویب لایحه ی اعطای تابعیت به مادر ایرانی ها جنگ چهارچوب بندی ها بود. من یاد گرفته بودم که چهارچوب بندی یک مسئله چیست. یاد گرفته بودم که خود مسئله همیشه یک چیزی جدای از چهارچوب بندی های آن است. یاد گرفته بودم که بیان اشکال مختلف از یک مسئله برای آدم های مختلف لازم است. شناسنامه دادن به بچه های مادر ایرانی جنگ چهارچوب بندی ها بود. برای من نمونه ی عملی جنگ چهارچوب بندی ها بود. جنگی که هر کدام مان سعی می کردیم با آن ذهنیت نمایندگان مجلس و جامعه را تغییر بدهیم و موافق یا مخالف تغییر قانون کنیم.
ما می گفتیم بچه ی مریم میرزاخانی و نخبه هایی که از ایران رفته اند؛ آن ها می گفتند بچه های زن های محرومی که به اجبار فقر در نقاط مرزی شوهر کرده اند.
ما می گفتیم مبارزه با فقر مطلق و این که نباید زنی را که به دلیل فقر مجبور به ازدواج شده از حقوق شهروندی محروم کنیم؛ آن ها می گفتند تهدید امنیتی و نفوذ داعش از طریق زن های ایرانی.
ما می گفتیم حق زن ایرانی و این که او هم باید مثل مرد ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندش را داشته باشد؛ آن ها می گفتند ماده 1060 قانون مدنی و اامی بودن اجازه گرفتن زن ایرانی برای ازدواجش با یک مرد خارجی.
ما می گفتیم محرومیت بچه ی مادر ایرانی-پدر خارجی و محکومیت به بی شناسنامگی به خاطر گناهی که خودش مرتکب نشده؛ آن ها می گفتند کودک همسری و تشویق به ازدواج ن ایرانی در سن پایین.
آن ها می گفتند که به خاطر شناسنامه دار شدن بچه های ن ایرانی با پدر خارجی کل جمعیت افغانستان و پاکستان مهاجرت می کنند به ایران؛ ما می گفتیم ایران تایلند نیست که افغانستانی ها و پاکستانی ها به خاطر زن ایرانی مهاجرت کنند، آن ها به خاطر اقتصاد و فرار از جنگ مهاجرت می کنند.
ما می گفتیم حقوق بشر و گزارش های یو پی آر سازمان ملل در مورد تبعیض های جنسیتی در ایران و بد نام شدن ایران در مجامع جهانی و این که فقط 6 کشور دیگر جهان مثل ما هستند که زن ها را در انتقال تابعیت داخل آدم حساب نمی کنند؛ آن ها می گفتند وای وای الگوگیری از کشورهای دیگر جهان؟!
ما می گفتیم خطر امنیتی تردد آدم های بی هویت و به اصطلاح بی پلاک در جامعه ی ایران و طعم تلخ تبعیض و تخم کینه و عناد؛ آن ها می گفتند خطر افزایش جمعیت سنی های ایران!
پیدا بود که ما برنده ایم. اما برگ برنده ی آن ها این بود که خیلی هایشان دست اندرکار بودند. صاحب نفوذ و قدرت بودند. جایگاه داشتند. و ما. رومه ها همراهمان شده بودند و نهایتا در جنگ چهارچوب بندی ها، این ما بودیم که برنده شدیم. نماینده های مجلس آدم های اهل فکری نیستند. نمی توانند هم باشند. هزار تا فکر و مصیبت توی کله شان است. حتی اگر فقط به کار خودشان (قانونگذاری) هم برسند باز هم نمی توانند اهل فکر باشد؛ چه برسد به حالا که دنبال حل کردن مشکلات ریز و درشت اهالی شهرهایشان و گروکشی از اهالی دولت و. نیز هستند. آن ها فقط به چهارچوب بندی ها توجه می کنند و در این جنگ ما برنده شدیم. جنگی که به خاطر یک حق بود: حق شناسنامه دار شدن و حق ایرانی بودن بچه های مادر ایرانی.
یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.
پیرمردها و پیرزن هایی که برای انجام کارهایی ساده تبدیل به یک قهرمان می شوند. این مضمون مشترک دو داستان کوتاهی هستند که از خواندنشان لذت برده ام: داستان صعود از فریبا وفی در مجموعه داستان بی باد، بی پارو؛ و داستان از ره رسیدن نوشته ی محمدآصف سلطان زاده در مجموعه داستان کوتاه جانان خرابات.
صعود داستان ساده ای دارد. همان پاراگراف اول این داستان 10 صفحه ای موضوع را به خوبی بیان می کند:
کاش مامان مار بود. آرام آرام می خزید و از پله ها می رفت بالا. اما مامان نه نرمی مار را دارد نه سبکی اش را. صد کیلو وزن دارد و هشتاد و یک سال سن. پا هم ندارد. از چند سال پیش پاها شروع کردند پرانتزی شدن. بعد شدند عین متکا. بی حس شدند و از هشت نه ماه پیش هم دیگر کار نکردند. حالا مامان قرار است چهار طبقه بیاید بالا و برسد به آپارتمان من. ساختمان آسانسور ندارد. مامان هم از آن مادرهای فرز و بساز نیست که بگوید نرده را می گیرم و آرام آرام می کشم بالا. تا همین پارسال کسر شانش می شد عصا دستش بگیرد. یک بار حرف از ویلچر زدم، چنان نگاهم کرد که فکر کردم اگر تنفنگی چیزی داشت بهم شلیک می کرد. حالا عشقش کشیده بیاید خانه ی من.
و بعد داستان صعود یک مادر پیر از 4 طبقه ی ساختمان. تمام 10 صفحه ی داستان تو در تعلیقی که آیا این مادر پیر و دخترش به مقصد می رسند؟ داستان خیلی ساده است. ولی لامصب تعلیق دارد. حتی احتمال های داستان هم زیاد نیستند: بازگشت- مرگ- موفقیت. ولی قلم قهار فریبا وفی چنان مادر پیر داستان را برایت دوست داشتنی می کند که تو برای خواندن تک تک تلاش هایش و سرانجامش داستان خط به خط می خوانی و می بلعی.
داستان از ره رسیدن» قصه ی یک پیرمرد است که او هم قرار است یک کار ساده را انجام بدهد: از فرودگاه به خانه ی پسرش برود. داستان از زاویه ی دوم شخص مفرد روایت می شود. مخاطب روایت هم پیرمردی است که از کابل پا شده آمده به دانمارک به دیدن پسرش. اول از کابل رفته تهران. از تهران به فرانکفورت و از فرانکفورت به کپنهاگن دانمارک. حالا در فرودگاه کپنهاگن است و هر چه قدر چشم می گرداند پسرش را نمی بیند.
پیرمرد افغانستانی به غیر از فارسی یک کلمه هم زبان خارجی نمی داند. به تازگی همسرش را بعد از 40 سال زندگی مشترک از دست داده. خواسته بود که پسرش به دیدار او در کابل برود. اما دیدار (اسم پسرش است) گفته بود من به افغانستان برنمی گردم و تو بیا به دانمارک. حالا پیرمرد در فرودگاه کپنهاگن سرگردان است. سردرد دارد. پسرش به دنبالش نیامده. استرس رها شدنش با روایت محمدآصف به جانت می افتد و رهایت نمی کند. او تصمیم می گیرد خودش به خانه ی پسرش برود: آدرسی که روی پاکت های نامه درج شده بود. اما در یک مملکت غریب، با آدم هایی که زبان شان کاملا متفاوت است و فرهنگشان هم حتی متفاوت. آیا او به دیدار فرزندش می رسد؟ آیا اتفاقی برای پسرش افتاده؟ چرا دیدار به دیدار پدرش در فرودگاه نیامده؟ آیا او خواهد توانست که او را پیدا کند؟ قلم محمدآصف سلطان زاده هم قوی و گیرا است. او چنان شخصیت پیرمرد و کشش های پدرانه اش را قوی توصیف می کند که تو عاشق شخصیت پیرمرد می شوی. خط به خط او را دنبال می کنی تا ببینی آخرش به دیدار فرزندش می رسد یا نه. پایان بندی این داستان محمدآصف سلطان زاده آن را خیلی پیچیده و عمیق تر هم می کند؛ تبدیلش می کند به یک داستان مهاجرت تلخ. فرزندی که مادرش در سرزمین مادری اش مرده و او نرفته به دیدار پدرش. حالا پدرش آمده به دیدار او. آن هم کجا؟ دانمارک؟ چرا دانمارک؟ پسری که سرزمین به سرزمین از وطن مادری اش دور شده تا این که رسیده به دانمارک و حالا پیرمرد افغانستانی بعد از تجربه ی مرگ همسرش.
این دو داستان کوتاه که شرحی از دلهره های لحظه های پیرزن و پیرمرد بودن برای انجام کارهایی به ظاهر ساده است بدجوری من را تکان دادند.
هنوز هم عصبانی ام. بعد از 6ساعت هنوز هم عصبانیتم فروکش نکرده. از جملاتی که شنیده ام عصبانی ام. از حرف هایی که زده ام عصبانی ام. از چیزهایی که نگفته ام عصبانی ام. تک تک جملات این چند ماهشان یادم می آید و حالم بد می شود و عصبانی می شوم.
محوطه ی سازمان سرسبز بود. دو لته ی پنجره ی اتاق آقای کارمند فرهنگی باز بود. رو به باغ سرسبز محوطه ی سازمان و کوه های شمال تهران که هنوز هم سرسفیدند و دل انگیز. می شد از شاعرانگی فضا لذت برد. ولی آقای کارمند فرهنگی می خواست به ما حمله کند. می خواست بگوید که من می دانم و شما نمی دانید. می خواست بگوید که نمی گذارم، نخواهم گذاشت؛ مشابه همان حرفی را که آقای مدیر چند ماه پیش به ما گفته بود. آقای مدیر رفیق فابریک همین آقای کارمند فرهنگی بود. آقای کارمند شاهد حرف هایش را آقای مدیر می آورد.
آقای مدیر مشتری پر و پا قرص ما بود. تمام نشست های ما را می آمد. هر جا ما می رفتیم او هم بود. برایم عجیب بود که مدیری به آن پیری چه قدر مشتاق است. بعدها فهمیدم که آقای مدیر شغل اصلی اش مدیریت نیست. مدیریت پوشش است. خیلی ناجور هم فهمیدم. توی یکی از جلسه های کارشناسی مجلس بود که فهمیدم. موضوع حق اعطای تابعیت از خون مادر ایرانی بود. وقتی آقای مدیر را دیدم تو دلم گفتم آخر این موضوع چه ربطی به او دارد. بعد دیدم از او به عنوان نماینده ی وزارت اسمش را نبر نظر خواستند. آن روز لبخند کجی زدم و به حرف هایش گوش دادم. دفعه ی بعد که دیدیمش دیگر شمشیر را از رو بست و بهمان گفت: امیدوارم زنده نباشم و روزی را نبینم که زن ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه اش را پیدا کند.
پیرزن رئیس همه ی این هاست ولی. پیرزنی که 26 سال است کارش اداره ی یک انجمن خیریه است. انجمنی که داعیه ی کمک به کودکان و ن را دارد. پیرزن هر جا می نشیند از روزهای جنگ بوسنی و هرزگوین می گوید که تنها یاری رسان ن و کودکان بوده تا به امروز که داعیه ی امداد و کمک به ن و کودکان روهینگیایی دارد. خودش را مدافع حقوق ن جا می زند و حق به جانب می گوید: من را همه می شناسند که چه قدر داعیه ی حقوق ن دارم. پس وقتی من مخالفم بدانید که از سر دانایی می گویم.
پیرزن خدای روابط پشت پرده است. ستون سرمقاله ی رومه ها را می گیرد و علیه حق انتقال تابعیت ن می نویسد. من با مسئول صفحه ی اجتماعی رومه ی مشهور دعوایم می شود که چرا مقاله ی من را سرمقاله نمی کنی و او به پیر به پیغمبر قسم می خورد که سرمقاله برای از ما بهتران است.
چهارچوب بندی هایش هم خوب است. جوری جلوه می دهد که انگار قهرمان است و قومی را از ظلم می خواهد نجات بدهد. لایحه ی اعطای حق انتقال تابعیت از مادر را تبدیل می کند به شمشیر دوموکلس و ن ایرانی را قربانی جلوه می دهد. اما هیچ جا نمی گوید که سالی 540 هزار دلار بابت کمک به کودکان و ن از سازمان ملل و سفارت آلمان و دانمارک و نروژ و. می گیرد. هیچ جا نمی گوید که دوست دارد عده ای همیشه محتاجش باشند تا او بتواند هزار هزار دلار از سازمان های جهانی بگیرد. هیچ جا نمی گوید که وزارتخانه فقط می گذارد که او از خارجی ها دلار بگیرد و بقیه اگر بگیرند به جرم جاسوسی سر و کارشان با اسفل السافلین خواهد افتاد. هیچ جا نمی گوید که سالی 10 تا سفر خارجی می رود. هیچ جا نمی گوید که شغل اصلی اش چه بوده و کارمند کجا بوده. با پیرزن هم دعوایم شده یک بار. پارسال بود. به من گفت تو . به ما گفته بود شما د که دنبال حق انتقال تابعیت از خون مادر در ایران هستید. به ما گفته بود که با این کارتان زن ایرانی در مرزهای ایران به فروش می رود. من آن روز هم عصبانی شده بودم. ولی مودب بودم. جوابش را ندادم. نگفتم که تو حق آن زن را از او می گیری. او را ضعیف می کنی. اگر آن زن حق قانونی داشته باشد، اگر آن زن بتواند مثل زن های دیگر این سرزمین مادری کند هرگز آن اتفاقات وحشتناک تکرار نمی شود، نتوانسته بودم بهش بگویم که تو آن زن را محروم نگه می داری و فقیرترش می کنی و به بهانه ی فقر حق را هم از او دریغ می کنی. به او نگفته بودم که تو به خاطر ناندانی هم پالکی هایت مخالفی.
پیرزن رفیق فابریک آقای کارمند فرهنگی است. با هم عکس های جی جی باجی توی اینستاگرام می گذارند و من به این فکر می کنم که لعنت بر این خاک که هر کسی دارد سعی می کند یک حیاط خلوتی برای خودش جور کند و توی آن حیاط خلوت سرمایه ها را انباشت کند. لعنت بر این خاک که هر کجا گوشه ی فرش را بالا می زنی می بینی عده ای در حال انبار کردن پول ها هستند و نیزه به دست که تو چرا لبه ی فرش را بلند کرده ای.
سعی می کنند جلوی هر تغییری را بگیرند. سعی می کنند دایره ی آدم هایشان را بسته نگه دارند. و عصبانی ام. عصبانی از حرف های آقای کارمند فرهنگی. از این که زمین را به آسمان می دوزد که بگوید شما دنبال بدتر شدن وضع هستید. که بگوید شما غلط می کنید که دنبال راه حل هستید. که بگوید شما مهندس اید، به شما ربطی ندارد. که بگوید من 10 سال است این کاره ام. که بهانه بیاورد و بهانه بیاورد و من خوب جوابش را ندهم. عصبانی ام از خودم که جوابش را خوب ندادم. عصبانی ام از خودم که نزدم توی دهنش. خونین و مالینش نکردم. عصبانی ام از آدم هایی که یک لحظه تصور نمی کنند که زندگی هزاران آدم را به چه لجن هایی کشیده اند و حاضرند که همین طور آن زندگی ها در لجن باقی بمانند و هیچ تغییری صورت نپذیرد. مبادا که خون پاک آریایی دچار اختلاط شود و عصبانی ام که همین آدم با خون ناپاک آریایی اش جلوی دوربین ها دکتر می شود و صلح طلب و مدافع گفت و گوی تمدن ها و کار فرهنگی و زر و زر و زر. عصبانی ام از خودم که حس می کنم هیچ تغییر کوچک خوبی در وضع این خاک ممکن نیست با این یاجوج و معجوج هایی که قدرت دارند و زر و زور.
هوا ابری بود. شیطان کوه در لایه ای از مه فرو رفته بود. ترمینال خلوت بود. به جز چند سربازی که منتظر اتوبوس کرمانشاه بودند کسی نبود. تلویزیون سالن انتظار ترمینال برای خودش تصاویری از سیل ها را نشان می داد. دور ساختمان ترمینال راه می رفتم. مجید کنار کیسه خواب و کوله ی سربازی اش ایستاده بود. مرخصی وسط آموزشی اش تمام شده بود و باید برمی گشت. مسافر کرمانشاه بود.
دلم یک چیزی مثل سیگار می خواست. چیزی که حجم اندوه آسمان ابری و انتظار برای اتوبوس کرمانشاه و سبزی درخت های انبوه شیطان کوه و مه غلیظ بالای کوه و زیبایی گنبد آبی شیخ زاهد گیلانی را یک جا توی سینه ام جا بدهد و بعد با لذتی عمیق آن را از بدنم دفع کند. حالت سیگار همین است. ولی خودش همین نبود. هیچ وقت از سیگار خوشم نیامد.
ولی به چیزی مثل سیگار نیاز داشتم. یاد یکی از شعرهای بیژن نجدی افتادم که توی همین ترمینال لاهیجان اتفاق می افتاد. لعنت به حافظه ام که هیچ وقت نمی توانم خوب حفظ کنم. به آن شعر نیاز داشتم. به کلمه های دور بیژن نجدی نیاز داشتم. باید آن کلمه ها را زیر لب زمزمه می کردم تا بتوانم تمام حجم سنگین لحظه ها را در خودم جذب کنم و بعد با لذت رها شوم. اما یادم نمی آمد. شعری بود از انتظار برای آمدن اتوبوس. یا شاید من این طور فکر می کردم. دست به دامان گوگل شدم. اتوبوس به علاوه ی بیژن نجدی. انتظار به علاوه ی بیژن نجدی. ترمینال به علاوه ی بیژن نجدی. نه هیچ کدام آن شعری را که می خواستم نمی آوردند.
این را پیدا کردم:
"اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلیهایش خالیست
قطاری میرود از تبریز
یکی از کوپههایش خالیست
سینماهای شیراز پر از تماشاچیست
که حتما ردیفی از آن خالیست
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عدهای هستند که نمیآیند
شاید، کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمیدانم…"
ولی آنی که می خواستم نبود. از گوگل بدم آمد. جست و جو کردن در گوگل را دیگر دوست ندارم. مجید با سربازهای دیگر گرم گرفته بود. فکر می کردم اتوبوس کرمانشاه دیر بیاید. ولی راس ساعت 5 عصر آمد. مجید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس اسکانیای نارنجی شد. کنار پنجره نشست. هوا بوی باران داشت. ولی هنوز خبری از قطره های ریزش نبود. حتم امشب بارش می گرفت. حتم امشب اتوبوس در جاده هایی بارانی به سمت کرمانشاه می رفت. ایستادم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. با مجید بای بای هم کردم.
1- بهروز حاجیلو، یک مرد بازوکلفت همدانی، دیروز سوار پژو 206ش شده. رفته جلوی یکی از مسجدهای همدان. منتظر شده تا امام جماعت مسجد (مصطفی قاسمی) بیرون بیاید. از ماشینش پیاده شده. تفنگ کلاشینکفش را در آورده و تق تق دو تا گلوله توی سر بی نوا شلیک کرده. سوار پژویش شده و الفرار. بعد که احتمالا به یک جای امن رسیده موبایلش را تیار کرده و توی اینستاگرام شروع کرده به استوری گذاشتن که الانم یه و به درک واصل کردم همدان خیابان شهدا»! پلیس هم به 24 ساعت نکشیده فهمیده و رفته توی همان محل قایم شدنش به درک واصلش کرده. طی عملیاتی که 20 دقیقه طول کشیده و پلیس دو تا مجروح هم داده.
راستش از این که یک نفر به راحتی توانسته در ملاء عام در سرزمینی که تفنگ ممنوع است کسی را بکشد خیلی ناراحت شدم. از این که آن یک نفر این قدر قاطی باشد که برود با افتخار بگوید من کشتم هم خیلی ناراحت شدم. این دو تا سیگنال های زیادی از جامعه ی ایران به من دادند. ولی بیشتر از همه ی این ها از این ناراحت شدم که پلیس این مرد بازوکلفت را دستگیر نکرد. بیشتر از همه از این ناراحت شدم که به همان سرعتی که او آدم کشت، خودش هم کشته شد. از این افتضاح تر ممکن نبود.
2- میشل فوکو یک کتاب فوق العاده دارد به اسم بررسی یک پرونده ی قتل». مرتضی کلانتریان آن را ترجمه کرده و نشر آگه به چاپ رسانده است. کتاب وحشتناکی است. کتاب را فوکو ننوشته. بلکه فوکو برداشته یک پرونده ی قتل در سال 36 فرانسه را با تمام مستنداتش در یکی از کلاس هایش تدریس کرده و این کتاب ماحصل آن کلاس است. 200 صفحه از کتاب مستندات پرونده ی قتل است و 80 صفحه هم تحلیل های فوکو.
این کتاب رمان نیست. کاملا مستند است. اعترافات قاتل و نظر دادگاه و نظر روانشناسان و واکنش های مطبوعات و. ولی در حد یک رمان تعلیق دارد و آدم را مبهوت می کند. مقدمه ی مترجم کتاب اصلا بیراه نیست. جایی که می نویسد:
در حدود 160 سال پیش جوانی از روستای اونه، در ایالت کالوادوس فرانسه، مادر و خواهر و برادرش را به قتل می رساند. دستگاه قضایی فرانسوی برای دستگیری و محاکمه و مجازات متهم اقداماتی در اجرای عدالت به عمل می آورد که در حال حاضر نیز از حیث دقت در رسیدگی و جلوگیری از به حق متهم شگفت انگیز است. تحقیقات رئیس دادگاه صلح به محض وقوع قتل ها، تحقیقات بازپرس، معاینه اجساد توسط پزشکان قانونی، اظهار نظر پزشکان در نزد بازپرس و در دادگاه جنایی، قرار مجرمیت صادره از سوی بازپرس، اظهار نظر هیات تشخیص اتهام وبه کیفیتی است که نمی تواند موجب اعجاب و تحسین نشود.»
3- زده اند کشته اندش. بی آن که بفهمند و بفهمیم که چرا. همه چیز واگذار شده به حدس ها و گمان ها. ما روزانه چند تا مرد بازوکلفت پژوسوار می بینیم؟ ما روزانه چند تا مرد می بینیم که شباهت غریبی به بهروز حاجیلو دارند؟ توی عالم واقع که زیادند. توی عالم مجازی هم که تا دلت بخواهد. هر کدام از این ها مستعد بهروز حاجیلو بودن نیستند؟ چه چیزی باعث شده که او تفنگش را بیرون بیاورد و یک را بکشد؟ چه چیزی باعث خواهد شد که آن تبدیل به یک مادر شود؟ آیا او فقط یک فرد مریض بوده یا عصاره ای از این جامعه بوده؟ چرا تبدیل به این هیولا شده است؟ کجاها کم بوده؟ کجاها زیاد بوده؟ ما چه کار کنیم که در معرض او و امثالش نباشیم؟ شاید اصلا ماجرا اینی که ما دیده ایم نباشد. د لامصب ها. هزاران چرا وجود دارد. واقعا چرا کسی این وسط یقه ی پلیس را نمی گیرد که تو به چه حقی زده ای او را کشته ای؟ تا وقتی به هزاران سوال جواب نداده چرا کشته ایدش؟ آخر این سرعت عمل به چه درد می خورد؟ یعنی بلد نبوده اند تیر بزنند به پایش یا بازویش؟ حتما باید می زده اند توی قلب یا سرش؟! آره. در دنیای قشنگ نو زندگی می کنیم. اینستاگرام حاجیلو هزاران فالوور دارد که می توانند هزاران حقیقت از جامعه را با کامنت هایشان پای پست های حاجیلو به ما بنمایانند. داده کاوی می خواهد و اتفاقا می تواند خوب هم سرگرم کند آدم ها. نتایج ملموس هم می تواند داشته باشد. اما اصل داستان چیز دیگری بوده. چیزی که شاید تفاوت ایران 1398 با فرانسه ی 36 باشد.
قبلاً در مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژهی دوستداشتنیاش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:
دیروزم گذشت به خواندن کتاب سوم او از آن سفر طولانی: سفر دیدار. سفر به کوهستانهای بدخشان و دیدار از مزار ناصرخسرو قبادیانی.»
کتاب سفر برگذشتنی» از سال 1379 شروع شد. در آن زمان صابری نتوانسته بود به خاطر جنگ افغانستان به مزار ناصرخسرو برود. سفرش را از منتهاالیه شمال شرقی ایران شروع کرده بود. و واقعاً حسرت میخورد که چرا به دیدار مزار ناصرخسرو نرفته. در تابستان سال 1392 او بالاخره توانست یمگان برود و مزار ناصرخسرو را زیارت کند. سفر دیدار» شرح سفر او به تاجیکستان و دوشنبه و از آنجا به افغانستان و ولایت بدخشان و روستای حضرت سعید است. اوج کتاب هم لحظهای است که او به بارگاه چوبی ناصرخسرو در روستای حضرت سعید بدخشان میرسد. به لقای مردی که سالها پا جای پای او نهاد.
قبلاً ها با خودم قرار داشتم که هر کتابی که نام و نشانی از جاده دارد بخوانم: چه نویسندهاش مشهور باشد چه نباشد.
حالاها یک قرار دیگر هم به آن اضافه شده: سفرنامه ای از افغانستان را ناخوانده نگذارم. سفر دیدار را با این هدف خواندم و واقعاً چسبید. از سماجت توکلی صابری برای دیدار مزار ناصرخسرو کیفور شدم. مخصوصاً اینکه خیلی سخت هم به این هدف دست پیدا کرد:
این بخشها را تکهتکه و قطعهقطعه رفتم. یعنی راه افتادم و هرچه پیش آید خوش آید گفتم و حرکت کردم. فقط رفتم. ناصرخسرو هم همینطور سفر کرده بود. پرسان رفته بود. جنگل را درخت به درخت پیموده بود و صحرا را بته به بته و هر ناحیه را دیه به دیه و شهر به شهر. و من هم چنین کرده بودم، بیآنکه بدانم. و رمز موفقیت نیز همین بود. من فقط با داشتن نشانی و تلفن شگرف که از حقدادوف گرفته بود به تاجیکستان رفتم و سپس با داشتن تلفن جهانگیر کرامت به افغانستان رفتم. به جای نشستن و امید بستن و توجیه کردن، راه افتاده بودم. بیآنکه کسی را بشناسم. و هر که را شناختم و با او آشنا شدم، پس از حرکت بود.» ص 122 کتاب
برای من اما یک نکتهی کتاب هم جالب بود. توکلی صابری در این کتاب دو بار از خروج سربازان آمریکایی نام میبرد و اینکه باید حتماً تا پایان 2014 از مزار ناصرخسرو دیدن کند. چراکه بعد از خروج نیروهای آمریکایی معلوم نیست که بتواند بازهم به بدخشان بیاید؛ امیدش به حضور آمریکا بود. و اینکه بنیاد آقاخان و کارمندان محلی این بنیاد بودند که توکلی صابری را در راه زیارت مزار ناصرخسرو یاری دادند. بله. خود توکلی صابری خیلی همت کرد که از آمریکا به تاجیکستان رفت و بعد به امید یک شماره تلفن رفت به بدخشان افغانستان. ولی این بنیاد آقاخان بود که در آن ناحیه از افغانستان مشغول مدرسهسازی بود. بنیاد آقاخان بود که در حال بازسازی مزار ناصرخسرو بود. توکلی صابری وقتی در تاجیکستان بود به سفارت ایران زنگ زد که از آنها کمکی بگیرد. ولی سفارتیها هیچ فایدهای نداشتند.
وقتی کتاب را میخواندم حسرت میخوردم که چرا نباید ایران در آنجا همچه آدمهای نازنینی را برای یاریرساندن به یک بزرگمرد فرهنگی داشته باشد. توی صفحهای از کتاب توکلی صابری جلوی افغانستانیها از ایران دفاع کرده بود که دشمن طالبان است و فلان بیسار. ناراحت شدم که چه سادهدلانه نوشته بود این تکه را توکلی صابری. ایران از طالبان بودن هم ابایی ندارد.
بعد به این فکر کردم که خب، هر فرقهای در راستای ایدئولوژی خودش است. اگر بنیاد آقاخان در بدخشان مدرسه میسازد و اینچنین امدادرسانی میکند به خاطر ایدئولوژی خودش است. به خاطر نشر آن. به خاطر حفظ آن. ایران هم در راستای ایدئولوژی حاکمانش است که آنجا حضور ندارد. نمیتوانم ایران را محکوم کنم. حاکمانش ناصرخسرو را دوست ندارند. برای حاکمانش زبان فارسی کوچکترین اهمیتی ندارد. فارسیزبانهای بام دنیا برایشان معنایی ندارد. پس چرا محکوم کنم؟
نمیدانم. هر چه بود خواندن سفر دیدار جذاب بود. تکههای مربوط به زیارت ناصرخسرو را ازاینجا هم میتوانید بخوانید.
میترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه میکند. ولی ناچارم. حالت دوگانهای نفرتانگیزی است که نمیدانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمیکند آخر. هزینهای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش میآید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم میدهد. وقتی از تو چیزهای سادهای میخواهند که تو از پسشان بهراحتی برمیآیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق میافتد. برای چه دریغ کنم؟ نمیدانم.
عموماً کارگرند. یا جوانهایی که شارژ موبایلشان تمام شده. مهماناند. کسی منتظرشان است جایی. میخواهند بگویند که به فلان جا رسیدهاند. موبایل لازم میشوند و خودشان یا موبایل ندارند یا شارژش تمام شده. درخواست میکنند که آقا میشود یک زنگ بزنم با گوشیتان؟ توی پیادهرو هستند عموماً. مگر چه میشود موبایلم را بدهم بهشان؟ شمارهای که میخواهند بگیرند را ازشان میپرسم. شماره را میگیرم و گوشی را میدهم دستشان. اما.
من احتمالاً مریضم.
دقیقاً از آن لحظهای که گوشی را میدهم به دستشان, یکهو ذهنم شروع میکند به خیال کردن که اگر الآن طرف با گوشیات شروع به دویدن کند تو چهکار باید بکنی؟ اگر طرف گوشی باشد الآن باید چهکار کنی؟ اوه. چند قدم از تو دور شد. به حریم خصوصیاش احترام بگذار. شاید دوست ندارد تو دقیقاً بشنوی چه میخواهد بگوید. نه. الآن چند قدم دور میشود و بعد د فرار. زورت میرسد مثل اسب بدوی؟ اگر دوید و فرار کرد باید بپری سرش. به پیادهرو نگاه میکنم و امکانسنجی میکنم که اگر بخواهد فرار کند به کدام سمت میرود.
میترسم.
و حالم از خودم به هم میخورد به خاطر این ترس، به خاطر این بیاعتمادی.
دیروز بدتر بود. پسر کوچکی بود که توی پیادهرو از من موبایل خواست. یعنی اول از یک مرد کتشلواری درخواست کرد. مرد گوشیاش را به او نداد و رد شد. بعد سراغ من آمد. با کمال میل شمارهای که میخواست را گرفتم و گوشی را به او دادم. اما باز آن فکرهای مسخره توی مغزم رژه رفتند که اگر الآن بدود برود من به او میرسم؟!
حالم از خودم به هم خورد. معصومیت و سادگی پسرک باز هم نتوانسته بود اعتمادم را جلب کند. بعدش اصلاً حس خوب مفید بودن نداشتم. حس بیاعتمادی و ترس، تمام حس خوب کمک کردن را زایل کرده بود.
نه. دوست ندارم جای آن آقای کتوشلواری باشم که صورتمسئله را پاک کرده بود و کلا گفته بود بههیچوجه من الوجوه به آدمهای دیگر نگاه نمیکنم. ولی این ترس و بیاعتمادی بدجوری فشار میآورد رویم. ترسی که پوچ است. بیهوده است. ترسی که به قیمت جان و روانم نیست، اما برایم به قیمت جان و روانم تمام می شود.
باران که میبارد ناودان خانهمان قلقل میکند. میگویند یک نقص خانهسازی است و خانهی خوب باید همهجوره آرام و بیصدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت میبرم ازین نقص خانهمان. صبحهایی که بیدار میشوم و صدای قلقل ناودان را میشنوم اولش تیز میشوم. بدو میروم دم پنجره و دایره دایرههای ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه میکنم. بعدش اما شل میشوم. یکهو یادم میآید که اینجا تهران است. یادم میآید که تهران در روزهای بارانیاش هم پلشت است. آدمهایش توی روزهای بارانی هم دوستداشتنی نیستند. ازین خیال که الآن شال و کلاه میکنم و باران بر تنم خواهد بارید خوشم میشود. این خیال که بدون چتر بروم و کلاه کاپشنم را روی سرم بیندازم و قطرههای باران روی کلاه صدای تکتک بدهند خوشم میشود. اما بعدش یاد خیابانهایی میافتم که باید رد شوم. یادم میافتد که باز ترافیک پشت ترافیک خواهد بود و رانندههای کوتهفکر این شهر حتی راه نمیدهند که من عابر پیاده از خیابان تنگ و تاریکشان عبور کنم. یادم میافتد که راننده تاکسیها غرغروتر میشوند. یادم میافتد که ماشینها آب میپاشند به هیکل عابر پیاده ها و اصلاً نمیخواهند ببینندش که برایش نیش ترمز بزنند. حرص زدن آدمها برای زود رسیدن بیشتر میشود و. شل میشوم.
یکهو به خودم میگویم صبح بارانی آدم باید برود. صبح بارانی جان میدهد برای آخرین بار دیدن تهران. صبح بارانی آدم باید برود ایستگاه قطار. بلیت بخرد. روی صندلیهای انتظار بنشیند. به بارش باران در بیرون شیشههای ایستگاه نگاه کند و فقط به ایستگاه کوچک مقصد فکر کند. ایستگاه کوچکی که در دل دامنهی کوهستان است و ابرهای حجیم سفید به آن سینه میسایند، گهگاه سقف شیروانی کوچکش را لیس میزنند و خیال و وهم به جان آدم میاندازند. ایستگاهی که در ساعت رسیدن قطار کسی در آن به انتظارت ایستاده باشد. بادستهایش بازوهایش را بغل کرده باشد. طول ایستگاه را برود و برگردد. بارانی بلندی پوشیده باشد. حواسش به طراحیهای زیبای بتون سکوی سوار و پیاده شدن مسافران رفته باشد و دلش بخواهد که تا تو رسیدی به آنها اشاره بدهد و بگوید: امان از دست آن دانمارکیها که فقط راهآهن نساختند که اثر هنری خلق کردهاند.
قطار با چراغهای روشن ورودی شکوهمند به آن ایستگاه داشته باشد. تو تنها مسافری باشی که در آن ایستگاه پیاده میشوی و او تنها کسی باشد که مسافرش از راه رسیده. هم را در آغوش بگیرید و بعد بروید بهسوی در چوبی ایستگاه که شیشههایش را مهگرفته و با باز شدن آن بوی بخاری هیزمی زیر دماغت بزند و یکهو احساس کنی که ذوب شدهای. احساس کنی تمام وجودت آمادهی قالبریزی دوباره است.
نمیدانم. ازین بایدها دیگر. باران که میبارد آدم مست میشود. شل میشود. دلش میخواهد به خیالها پناه بیاورد.
حالا ده سال از آن شب کذایی گذشته است. همان شب امتحان برنامهنویسی سی پلاس پلاس. همان شبی که زدم تو سر خودم و تو سر کتاب و جزوهها که کد نویسی یاد بگیرم و توی امتحان فردایش نیفتم. ده سال از آن شبی که نومید شدم و از زور نومیدی رفتم سراغ بلاگفا و یک وبلاگ ثبت کردم به اسم سپهرداد گذشته است. همان شبی که گفتم گور بابای هر چه برنامهنویسی و کدزنی و الگوریتم و دستور فور و دستور ایف است. ده سال از ترم اول دانشجوی دانشکده فنی بودنم گذشته است و حالا ده سال است که سپهرداد هست، ده سال است که من وبلاگ مینویسم.
راستش در آن شب پراسترس کذایی فکر نمیکردم دارم کاری را شروع میکنم که ده سال ادامهاش خواهم داد. در آن شب کذایی میدانستم که من هیچ برنامهنویسی و کدزنی ای یاد نخواهم گرفت؛ اما نمیتوانستم تصور کنم که بدون برنامهنویسی و کدزنی هم میشود از زندگی لذت برد و نمیتوانستم هم تصور کنم که ده سال بعد به خاطر نومیدی آن شبم خوشحال باشم.
نه. اصلاً از ده سال وبلاگ نوشتن پشیمان نیستم. ده سال یعنی 3650 روز. در این 3650 روز من حدود 1040 پست در سپهرداد نوشتهام؛ یعنی بهطور متوسط هفتهای دو تا پست. راستش ازین که ده سال ادامه دادهام راضیام. تقریباً از روزهای دانشگاه و تحصیل در دانشگاه هیچ حاصلی نداشتهام و همهی چیزهایی که این روزها دارم (از روابط نزدیک و صمیمیام بگیر تا این آبباریکهی درآمد و قوت لایموت) از همین نوشتن است، از همین بیوقفه نوشتن. به خاطر نوشتن یادگرفتن تجربهای است که عجیب دلچسب و عجیب گرانبها است.
هنوز هم گیج میزنم. هنوز هم اینطرف آنطرف میپرم. ولی حالا بعد از ده سال دیگر به بعضی چیزها اعتقاد پیداکردهام. مثلاً به اصالت متن اعتقاد پیداکردهام. به این یقین رسیدهام که مهارت نوشتن از همهچیز مهمتر است، حتی برای دانشجوی رشتهی ریاضی محض، حتی برای یک کدنویس حرفهای کامپیوتری.
معلم نیستم. آدم نصیحتگری هم نیستم. اما به نظرم دانشجویی که وبلاگ نمینویسد دانشجو نیست. حتی اگر دکترا هم بگیرد به نظرم چون زور نزده یک مطلب پیچیده را به شکلی ساده در قالب 1000-1500 کلمه بنویسد کمسواد است. چون زور نزده محتویات توی مغزش را رشته کند و روی خط کلمات ردیف کند کمسواد است. آدمی که نوشتن بلد نیست سوادش در حد ابتدایی است. حالا اگر بهش دکترا هم داده باشند بخورد توی سرش آن مدرک. اصالت با متن است. آدمی که میتواند افکارش را مکتوب کند با آدمی که میتواند مثل ماشینحساب فرمولها را حل کند و مثل هاسخنوری کند فرق میکند. این تفاوت را دانشگاهیهای آنسوی مرزها میفهمند. دانشجوی لیسانس اروپایی و آمریکایی پیرش درمیآید بس که باید جستار بنویسد و از خواندههایش نوشتار تولید کند. در هر رشتهای که میخواهد باشد.
ممم. آره. من هم کم نوشتهام. باد نکنم. چس ناله زیاد نوشتهام. زیاد خودم را تحویل نگیرم. این اواخر تجربههای زیستهام فراتر از قالب پستهای یک وبلاگ بوده. شاید هم بوده و تنبلی کردهام و کم نوشتهام. کم نوشتن بزرگترین حسرت و اشتباهم بوده شاید در این سالها؛ ولی درمجموع راضیام. فرازوفرودهای سپهرداد در این سالها خودش یک مثنوی است.
سپهردادی که بیهیاهو بوده. مثل خودم خجالتی و سربهزیر و آرام بوده. مثل مایلری بوده که رهسپار جادههای طولانی است. کم هیجان و آرام پیش رفته. اما پیش رفته(سنگین و با ده تن بار) و حالا بعد از ده سال میبینم که جادهای طولانی و سینهکشهایی سنگین و پیچهای خوفناک را گذرانده و رسیده به اینجا. در این نقطهای که کار و زندگی نویسندهاش را شکل داده و فراتر از کاغذپاره های معتبرترین دانشگاههای ایران فایده داشته است.
دهسالگیات مبارک ای سپهرداد!
حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. میخواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنجشنبهها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازهی 30 سانت من را جابهجا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابهجایی بود. حامد گفت دارم میروم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه.
هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شدهام. ولی خانهی مدرس جایی بود که تابهحال نرفته بودم. دیدن حامد هم همیشه برایم فرحبخش بوده.
رسیدم متروی بهارستان. نزدیک غروب بود. همان چند دقیقهای که میگویند گلدن تایم. از کنار کتابخانهی مجلس و مدرسهی عالی مطهری رد شدم. باشکوه بودند. به این فکر کردم که چه قدر هزینه برای مسجدها و حوزههای علمیه میشود. اگر این حکومت نبود این مدرسهی عالی مطهری به این زیبایی میبود؟ اگر حکومت نبود خیلی از جاها اصلاً نمیتوانستند روی پای خودشان بایستند. بعد به این فکر کردم که بههرحال هر حکومتی نیاز دارد که پول ملت را به یکشکلی خرج طرز فکر خودش کند دیگر. اگر حکومت ما اسلامی نبود حتماً مثل محمدرضا شاه پول را برمیداشت خرج جشنهای 2500ساله شاهنشاهی و این حرفها میکرد. اگر آمریکایی بود یکجور دیگر به باد میداد. همهشان سروته یک کرباسند دیگر. اصلاً ما آدمها هم همینیم. آمدهایم که پولها را به باد بدهیم و فکر کنیم که آه سرمایههای زندگی را به بهترین شکل استفاده کردهایم.
بعد زدم توی سرچشمه و محلهی عودلاجان و یکهو پرتاب شدم به یک زمانهی دیگر. برایم همیشه پایین میدان بهارستان و خیابان امیرکبیر و خیابان مولوی و چهارراه سیروس با موتوریهای وحشی هممعنا بود. صدای موتورهای 125 سیسی برایم نفرتانگیز است. ولی کوچههای باریک عودلاجان در عصر پنجشنبه خالی از موتوریها بود.
هوای دم غروب شفاف بود. مرد پیری از نانوایی سر کوچه نان سنگک به دست آمد بیرون و جلوی من حرکت کرد. هم مسیر بودیم. از کنار خانههایی که نمای کاهگلی داشتند گذشتیم. مسجد حاج عیسی لواسانی روبه روی گرمابهی عمومی بود و گرمابه کنار یک آرایشگاه نه و روبه روی آرایشگاه نه آنطرفتر آرایشگاه مردانه.
کنار گرمابه یک مغازهی خراطی هم بود. خدایا چه قدر وقت بود که من مغازهی خراطی ندیده بودم. اصلاً چه قدر وقت بود که مغازهی تولیدکننده ندیده بودم. دقت کردم دیدم همهی مغازههای این شهر محل فروش جنساند (از سوپرمارکتها تا لباسفروشیها) و نهایت محل ارائهی خدمت (مثلاً همین آرایشگاهها). ولی آن مغازهی خراطی. افغانستانیها هم بودند. توی دستههای 2-3 نفره حرکت میکردند. محل کارشان کوچههای پشت خیابان مولوی بود و حتم محل زندگیشان اینطرف توی عودلاجان. تهران شهر عجیبی است. عودلاجانی که زمانی محل زندگی آن تهرانیهای زبروزرنگ با لهجههای اصیل تهرونی بود، حالا شده محل زندگی مهاجرانی از مملکت دیگر.
صدای اذان که پخش شد یک لحظه حال و هوای ماه رمضان به سرم زد؛ با همهی فرح بخشی صدای اذان در پایان یک روز روزهداری. اصلاً ماه رمضان فقط توی زمستان قشنگ است.
خانهی مدرس هم زیبا بود. خوب بازسازیاش کرده بودند. شیک و مجلسی بود. حامد آنجا بود. سجاد و امیرحسین هم بودند. بعد از 2 سال میدیدمشان. موقع پذیرایی رسیده بودم. پذیراییشان خلاقانه بود. یک سیخ میوه. توی هر سیخ هم یک تکه سیب و یک تکه موز و یک برش خیار و یک قاچ کیوی. هم ارزان و هم خلاقانه. خوشم آمد. رفتیم به دیدن بخشهای مختلف خانه. مجسمههایی که از مدرس ساخته بودند. عکسهای قدیمی و بعد توی زیرزمین خانه که شربتخانه کرده بودندش شایان را دیدم.
جفتمان تعجب کردیم. من کجا اینجا کجا؟ او کجا اینجا کجا؟ 7 سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. چند وقت پیش بود که زنگم زد. میخواست از سفر افغانستانم بشنود. دعوتش کردم به دیدن فیلم اکسدوس توی دانشگاه تهران. گفتم آنجا هستم. ولی راستش بعدش باید بروم کلاس زبان و زمان زیادی ندارم. روز اکران فیلم آمده بود. من فکر کردم نیامده. ولی آمده بود. منتها تا انتها نمانده بود. حالا فرصت بود که از همدیگر بشنویم. مهدی پارسا در سفر پارسال شایان به روسیه همسفرش بود.
راند دوم سخنرانی مهدی پارسا در مورد سفرهای او و همسرش به کشورهای خارجی را شنیدیم و زدیم بیرون. حامد پرسید تو و شایان از کجا هم را میشناسید؟ گفتم اولین کارآموزی دورهی لیسانسم را پالایشگاه نفت تهران بودم. شایان هم کارآموزیاش را آنجا بود. دو ماه با هم بودیم. رفیق شدیم.
از کنار خانهی پدرسالار گذشتیم. من از سفر افغانستانم بهطور خلاصه برای شایان تعریف کردم و ازش در مورد سفر روسیهاش پرسیدم. یکی از هیجانانگیزترین تجربههای زندگیاش بود. پارسال همین موقع بود که رفته بود روسیه. با دوستش سعید رفته بود. سعید منجم است. رفته بودند که شفق قطبی را ببینند. سر سیاهزمستان زده بودند رفته بودند مسکو و از آنجا با یک پرواز سه ساعت و نیمه رسیده بودند به مورمانسک.
گفتم با قطار نرفتید؟
گفت نه. فکرش را بکن. با هواپیما سه ساعت و نیم توی راه بودیم تا برسیم به مورمانسک.
اینها را که گفت یکهو فضای تمام رمانهای روسی که خوانده بودم توی ذهنم شکل گرفت. آخرین رمان درست و درمانی که خواندم کاناپهی قرمز بود. یک رمان کوتاه فرانسوی فوقالعاده که شروعش دقیقاً توی روسیه است: خانمی که سوار یک قطار روسیهای شده تا از مسکو برود به شهری در دوردستهای روسیه. سوار قطار شده تا از عشقش خبر بگیرد. مردی که 6 ماه است آمده روسیه و هیچ خبری از او نیست. 4-5 روز در آن قطار است و از همسفرهای روسش میگوید و حسش به آنها و چه قدر این شروع کتاب برایم دوستداشتنی بود.
بعد یاد شروع کتاب ابله داستایوسکی افتادم که سیاه سرمای روسیه است و پرنس میشکین سوار قطار مسکو به سنپترزبورگ میشود و داستان شروع میشود. بدجور دلم هوای روسیه را کرد!
روسیه سرد بود. مسکو سرد بود. مورمانسک ابرسرما بود. اول فکر کردم مورمانسک باید جایی نزدیک سیبری باشد. ولی نه. مورمانسک نزدیک فنلاند بود. شایان روی نقشه نشانم داد که مورمانسک کجاست. گفتم لعنت به این روسیه. گفتی سه ساعت و نیم پرواز من فکر کردم رفتی تو دل سیبری. روی نقشه راهی نیست که این. پس تا سیبری خیلی راه است از مسکو. این روسیه چه قدر بزرگ است.
شایان لباس اسکی پوشیده بود و 3 لایه لباس هم زیرش. سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده بود تا شفق قطبی را ببیند. دیدن شفق قطبی شده بود یکی از اوجهای زندگیاش. میگفت موبایلهایمان را که بیرون میآوردیم تا عکس بگیریم به ثانیه نکشیده خاموش میشدند. باطریهایشان از زور سرما افت ولتاژ پیدا میکردند و خاموش میشدند. میگفت بدترین موبایلها هم همین اپلها بودند. باز سامسونگ و چینیها میشد یک عکس گرفت باهاشان. البته فقط یک عکس. بعد موبایله میترکید از زور سرما.
عاشق روسیه شده بود. عاشق مسکو شده بود. عاشق زنها و دخترهای روس شده بود. میگفت انگلیسی بلد نیستند. میگفت مهرباناند. میگفت از پسرهای موسیاه و چشم مشکی مثل ما ایرانیها خوششان میآید. مسکو بزرگ است. خیابانهایش گلوگشادند. پیادهروهایش گلوگشادند. منتها شهر مسطح است. مثل تهران نیست که از هر جایش میتوانی بفهمی که شمال کجاست. توی یکی از پرسههایشان توی شهر گم شده بودند. میگفت دو تا دختر روس ما را رساندند به هتلمان. دمشان گرم. خیلی برایمان وقت گذاشتند.
گفت من یک دختر روسی را مسلمان کردم.
گفتم جدی؟
گفت آره.
یاد عکسش توی اینستاگرام افتادم. جدی دختره را مسلمان کرده بود. بعد از سفرش سه ماه وقت گذاشته بود و به تکتک سؤالهای دختره پاسخ داده بود و او را چادر چاقچوری و مسلمان کرده بود.
شوخی شوخی گفتم: اسلام به تو به خاطر میخی که کوبیدی افتخار خواهد کرد.
اکثر روسها انگلیسی بلد نیستند. دلیلی نمیبینند که انگلیسی یاد بگیرند. میگفتند انگلیسیها باید بیایند روسی یاد بگیرند. شایان از اینشان خوشش آمده بود. مغرور بودند. ولی مثل ایرانیها غرورشان پوشالی نبود. واقعاً خودشان از پس خودشان برمیآمدند. وقتی این حرفها را میزد یاد کامیونهای کاماز ساخت روسیه افتادم که توی رشتهی ماشینهای سنگین رالی پاریس داکار همیشه اول میشوند و یکبار هم نشده که یک کامیون آمریکایی یا سوئدی جلویشان قد علم کند.
میگفت روسها آدمهای بهشدت سنتی ولی بهروزی هستند. حرفش برایم قابلفهم بود. برخورد ایرانیان با مدرنیته خیلی مضحک بوده و هست. ایرانی جماعت ظاهر را میگیرد و فرآیند را طی نکرده میخواهد به آخرش برسد. به خاطر همین در انتهای کار نه ایرانی میماند نه خارجی میشود. ولی روسها.
سعید روسی بلد بود. گفتم کجا روسی یاد گرفتی؟ گفت سفارت روسیه خودش یک کلاس زبان روسی دارد. آنجا یاد گرفتم. گفتم چند وقت طول میکشد که روسی یاد بگیری؟ خیلی سخت است؟
گفت سختی که آره. باید کلاً زبان انگلیسی را کنار بگذاری. چون واقعاً قاتى میکنی. اگر هرروز 4-5ساعت وقت بگذاری دوساله روسی یاد میگیری. در مورد روسیه تو اگر زبان روسی را مسلط باشی روسیه چیز زیادی بهعنوان غریبه به تو نمیدهد. ولی اگر کمی زبان روسی بدانی و بروی به آنجا روسیه و روسها هزاران چیز به تو یاد میدهند.
جوری از روسیه حرف میزدند که دلم خواست روسی یاد بگیرم. ولی بعد توی ذهنم یاد آن روایت کوتاه لعنتی کافکا افتادم:
پدربزرگم همیشه میگفت: زندگی جور گیجکنندهای کوتاه است. به گذشته که نگاه میکنم، زندگی آنقدر به نظرم کوتاه میآید که بهزحمت میتوانم بفهمم، چه طور ممکن است، مرد جوانی- برای مثال میگویم- تصمیم بگیرد بهطرف دهکده بعدی بتازد، ولی نترسد .»
هوا سرد بود. از میدان بهارستان و خیابان جمهوری تا خیابان ولیعصر را با هم راه رفتیم. داستان گفتیم و شنیدیم و سرمای هوا را فراموش کردیم و کلی خیال تازه به جان هم انداختیم و بعد از هم جدا شدیم. روز خوبی بود.
من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمیشناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمیدانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات ن ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کردهاند و او هم آنجا بود و صاحبنظر بود و حرفهایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آنقدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.
من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمیشناسد. مراد ثقفی اما بیشازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آنقدر مشهور که حراست دانشگاه تهران بههیچوجه به او اجازهی سخنرانی برای دانشجوها نمیدهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکدهی علوم اجتماعی برگزار میکرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بودهام؛ منتها از نوع دانشکده فنیاش. حس میکنم روزهای کمحاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پارهپاره بودن وجودم بوده است. نمیدانم. بروز ندادم. آنقدر که دخترک به من میخواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرفها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم.
دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها میتوانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر میکردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکدهی فنی آنجا چهکار میکردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجوییات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی. جوابم افتضاحتر بود: مگر من سر کلاسهای همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاسهای علوم اجتماعی باشم؟!
راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشستهایی بودی که میشد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاشهایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه میدانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس میکردم هیچکدامشان نمیتوانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است.
برایشان قصهی زهرا را گفتم که چون بچههایش شناسنامه نداشتند نمیتوانست به آنها واکسن بزند. قصهی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانیسفید و غرق در شرمساری. قصهی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامهی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدمهایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصهی فؤاد را گفتم که بهش کردند و او برای دفاع از خودش مش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر سال و بالای سال بودنش نامعلوم است. همینجور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچوخمهای یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزهی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدمها از تلهی فقر بعد از او محسن سکاندار شد تا از تجربههای یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمیخواهید مستندسازیهای کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟
همانجا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشتهام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذراندهام و تمام تلاشهایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانستهایم یکیاش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر ماندهاند.
ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچههای دانشکده علوم اجتماعی که حس میکنم نصف بیشترشان بچههای خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرفهایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر همزمان حمله کرده بودند به من: اینکه من بلد نیستم آدمها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرفهایم را جوری بهشان بفروشم که وابستهام شوند، همراهم شوند. اینکه ما سراغ موضوعی رفتهام که برای خیلیها دور و گنگ است. اینکه فقر را اساسی و ریشهای حل کردن از ذهنها دور است. اینکه شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگدو زدنها و برای دیوار حرف زدنها برای خودش یک جادهی دوستداشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی. نمیدانم. نمیدانم.
درباره این سایت